مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک بر می داشتند با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست.شمس گفت سوالی دارم.مولوی گفت بپرس.شمس گفت بگو بدانم محمد(ص) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گوئی؟شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش این گونه می خواست که :خدایا خودت را به من بشناسان ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد.مولوی درماند.شمس روی برتافت و رفت.مولوی به التماس به دنبال وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید.شمس گفت:چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی؟

 

پاسخ این است که محمد(ص) دریانوش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد.ولی جام حلاج ظرفیت نداشتتا اندکی در آن ریختند مست شد و به عربده کشی افتاد.

 

آن که را اسرار حق آموختند، مَُهرکردند و دهانش دوختند

 

 

پله پله تا ملاقات خدا،عبدالحسین زرین کوب


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهیدان ساتیاروند نی نامه زریان معلم خراسانی کار خدا بود قالب های فارسی وردپرس 34 جغد سیاه ( رمز و راز )ترسناک و مرموز برترین ها